احترام به دیگران

یک ناخدای تحصیلکرده و یک خدمه پیر بیسواد در یک کشتی با هم کار میکردند. پیرمرد هر شب به کابین ناخدا می رفت و به حرفهای او گوش می داد. یک روز ناخدا از پیرمرد پرسید: آیا درس زمین شناسی خوانده است؟ پیرمرد پاسخ داد: نه. ناخدا گفت: پس تو یک چهارم عمر خود را از دست داده ای. پیرمرد خداحافظی کرد و در حالی که به اتاق خود می رفت با خودش به این فکر می کرد که ناخدا فرد تحصیلکرده ایست و حتماً چیزی که در مورد آن صحبت می کند واقعیست. پس من یک چهارم عمرم را از دست داده ام...
شب بعد ناخدا از او پرسید: در مورد علم هواشناسی چیزی می دانی؟
پیرمرد: نه
ناخدا: پس تو نیمی از عمر خود را از دست داده ای.
پیرمرد ناراحت شد و دوباره با همان افکار به اتاق برای خواب رفت.
شب بعد باز ناخدا پرسید: آیا در مورد علم دریا شناسی چیزی میدانی؟
پیرمرد: نه
ناخدا: پس تو سه چهارم عمر خود را از دست داده ای.
پیرمرد آن شب را نیز ناراحت به اتاق خود برگشت. ولی صبح زود به سراغ کابین ناخدا رفت و از او پرسید: در مورد علم شناشناسی در آب های متلاطم چیزی می دانی؟
ناخدا: نه! شناشناسی؟
پیرمرد: بله. پس تو تمام عمر خود را از دست داده ای، چون کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است. خداحافظ.
اکثر اوقات ما انسانها همانند ناخدا هستیم و مردم اطرافمان را آن پیرمرد می دانیم. به تحصیلات، شغل، مقام، دانسته ها و تجربیات خود می بالیم و فکر می کنیم دیگر به مشکلی بر نخواهیم خورد. در حالی که روزی ممکن است قایق ما هم به صخره برخورد کند و فقط علم شناشناسی به دادمان برسد.
دیگران را کوچک نشماریم

...

در نيويورک، بروکلين، در ضيافت شامى که مربوط به جمع‌آورى کمک مالى براى مدرسه مربوط به بچه‌هاى داراى ناتوانى ذهنى بود، پدر يکى از اين بچه‌ها نطقى کرد که هرگز براى شنوندگان آن فراموش نمى‌شود... او با گريه گفت: هرچيزى که خدا مى‌آفريند کامل است. اما بچه من «شايا» نمى‌تونه چيزهايى رو بفهمه که بقيه بچه‌ها مى‌تونند. بچه من نمى‌تونه چهره‌ها و چيزهايى رو که ديده مثل بقيه بچه‌ها بياد بياره. کمال خدا در مورد شايا کجاست؟!  افرادى که در جمع بودند شوکه و اندوهگين شدند ... پدر شايا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامى که خدا بچه‌اى شبيه شايا را به دنيا مى‌آورد، کمال اون بچه رو در روشى مى‌گذارد که ديگران با اون رفتار مى‌کنند.
و سپس داستان زير را درباره شايا گفت:
يک روز که شايا و من در پارکى قدم مى‌زديم تعدادى بچه را ديديم که بيسبال بازى مى‌کردند. شايا پرسيد: بابا به نظرت اونا منو بازى ميدن...؟! من مى‌دونستم که شايا بازى بلد نيست و احتمالاً بچه‌ها اونو تو تيمشون نمى‌خوان، اما فهميدم که اگه پسرم براى بازى پذيرفته بشه، حس يکى بودن با اون بچه‌ها مى‌کنه. پس به يکى از بچه‌ها نزديک شدم و پرسيدم: آيا شايا مى‌تونه بازى کنه؟! اون بچه به هم تيمى‌هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولى جوابى نگرفت و خودش گفت: ما ٦ امتياز عقب هستيم و بازى در ٩ راند است. فکر مى‌کنم اون بتونه در تيم ما باشه و ما تلاش مى‌کنيم اونو در راند ٩ بازى بديم....
درنهايت تعجب، چوب بيسبال رو به شايا دادند! همه مى‌دونستند که اين غير ممکنه زيرا شايا حتى بلد نبود که چطورى چوب رو بگيره! اما همين‌که شايا براى زدن ضربه رفت، توپ‌گير چند قدمى نزديک شد تا توپ رو خيلى آروم بيندازه که شايا حداقل بتونه ضربه آرومى بزنه... اولين توپ که پرتاب شد، شايا ناشيانه زد و از دست داد! يکى از هم تيمى‌هاى شايا نزديک شد و دوتايى چوب رو گرفتند و روبروى پرتاب‌کن ايستادند. توپ‌گير دوباره چند قدمى جلو آمد و آروم توپ رو انداخت. شايا و هم تيميش ضربه آرومى زدند و توپ نزديک توپگير افتاد. توپ‌گير توپ رو برداشت و مى‌تونست به اولين نفر تيمش بده و شايا بايد بيرون مى‌رفت و بازى تمام مى‌شد... اما به‌جاى اين کار، اون توپ رو جايى دور از نفر اول تيمش انداخت و همه داد زدند: شايا، برو به خط اول، برو به خط اول! تا به حال شايا به خط اول ندويده بود! شايا هيجان زده و با شوق خط عرضى رو با شتاب دويد. وقتى که شايا به خط اول رسيد، بازيکنى که اونجا بود مى‌تونست توپ رو جايى پرتاب کنه که امتياز بگيره و شايا از زمين بره بيرون، ولى فهميد که چرا توپ‌گير توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اون‌ور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط ٢، بدو به خط ٢! شايا به‌سمت خط دوم دويد. دراين هنگام بقيه بچه‌ها در خط آخر هيجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همين‌که شايا به خط دوم رسيد، همه داد زدند: برو به ٣! وقتى به ٣ رسيد، افراد هر دو تيم دنبالش دويدند و فرياد زدند: شايا، برو به خط خانه...! شايا به خط آخر دويد و همه ١٨ بازيکن شايا رو مثل يک قهرمان رو دوششان گرفتند مانند اين‌که اون يک ضربه خيلى عالى زده و کل تيم برنده شده باشه...
پدر شايا درحالى‌که اشک در چشم‌هايش بود گفت:
اون ١٨ پسر به کمال رسيدند...
اين روتعميم بديم به خودمون و همه کسانى که باهاشون زندگى مى‌کنيم
هيچ کدوم ما کامل نيستيم و جايى از وجودمون ناتوانى‌هايى داريم
اطرافيان ما هم همين طورند
پس بيائيد با آرامش از ناتوانى‌هاى اطرافيانمون بگذريم و همديگر رو به خاطر نقص‌هامون خرد نکنيم
بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگى و کمال ببريم و هم اطرافيانمون رو

من! اینجا! هنوز زنده ام...


در معبر عشق؛ در انتهای کانال...

کانالی که برخی یارانم را

در خود فرو کشیده

و برخی یارانم خود را

از آن برون کشیده اند...

من! اینجا، فریاد می زنم:

صدایم را بشنو! من هستم...

من بسیجی هستم...

تا من باشم بسیج هم هست...

من هنوز زنده ام...

پس بسیج هم زنده است...