پرسیدمت: به خنده مرا دوست داری؟! و
حس کرده ام که سر به سرم می گذاری و
با حالتی که مثل یقین هم نبود یا تردید،
ما بین شکّ و شوق و یقین، گفتی آری و
من پر شدم عجیب از احساس عاشقی
تا سوی تو دراز کنم دست یاری و
گفتم که بحث عشق وسط آمده،تو هم
باید بر این کویر پریشان بباری و
وقتی که می زنم به دلم چنگْ ، عشق را
بد نیست در کویر دلِ من بکاری و
یک کهکشان ستاره از آن سوی آسمان
با تحفه های نور برایم بیاری و
شاید به یمن چشم طرب آفرین تو
صد چشمه در کویر دلم گشت جاری و
این بیت های زرد غزل شد به یاد تو
از رنگ اضطراب و غم عشق عاری و
"ساقی" هم از تلاطم رویا گذشت و شد
درمان به دست مهر تو این زخم کاری و
صد حیف شب گذشت و سحر شد تو باز هم
گفتی مرا به دست خدا می سپاری و....
+ نوشته شده در شنبه پنجم بهمن ۱۳۹۲ ساعت توسط محدثه قاسمی ارانی و حمزه دادگر ارانی
|
اهل کویرم بی اوست که میمیرم یا حضرت حق