پرسیدمت: به خنده مرا دوست داری؟! و

حس کرده ام که سر به سرم می گذاری و

با حالتی که مثل یقین هم نبود یا تردید،

ما بین شکّ و شوق و یقین، گفتی آری و

من پر شدم عجیب از احساس عاشقی

تا سوی تو دراز کنم دست یاری و

گفتم که بحث عشق وسط آمده،تو هم

باید بر این کویر پریشان بباری و

وقتی که می زنم به دلم چنگْ ، عشق را

بد نیست در کویر دلِ من بکاری و

یک کهکشان ستاره از آن سوی آسمان

با تحفه های نور برایم بیاری و

شاید به یمن چشم طرب آفرین تو

صد چشمه در کویر دلم گشت جاری و

این بیت های زرد غزل شد به یاد تو

از رنگ اضطراب و غم عشق عاری و

"ساقی" هم از تلاطم رویا گذشت و شد

درمان به دست مهر تو این زخم کاری و

صد حیف شب گذشت و سحر شد تو باز هم

گفتی مرا به دست خدا می سپاری و....